رستاخیز
داستان پرنس اشراف زاده و ثروتمند نیلیدوف و ندیمه زیبارو و تهیدست کاتیوشا ماسلووا
داستان پرنس اشراف زاده نیلیدوف و ندیمه زیبارو و تهیدست کاتیوشا ماسلووا ماجرای سومین رمان بزرگ تولستوی است که در سن هفتاد سالگی نوشته است. در این کتاب میخوانیم که کاتیوشا را به جرم قتل در دادگاه محاکمه میکنند و نیلیدوف که جزو هیات منصفه است با دیدن او به یاد میآورد که چگونه با رفتارش ، این زن را در مسیر فلاکتباری قرار داده است. نیلیدوف دچار احساس گناه و سپس احساس مسئولیت نسبت به کاتیوشا میشود. او دست به تقسیم زمینهایش بین دهقانان میزند، به ملاقات زندانیان میرود و از نفوذ خود استفاده میکند و چند بی گناه را از زندان آزاد میکند و …
در این رمان تولستوی به آدمها پیام می دهد هر چند بدی کرده باشند اما میتوانند خوبی را تجربه کنند و البته باید برای کارهای نیک عجله کرد.
درباره نویسنده
در یک خانواده اشرافی روسی در سال ۱۸۲۸ لئو تولستوی در دهکده یاسنایا پالیانا در جنوب مسکو به دنیا آمد اما در دو سالگی مادر و در هشت سالگی پدرش را از دست داد و تحت سرپرستی عمهاش خانم تاتیانا به زندگی ادامه داد. او از همان کودکی علاقه زیادی به روستا، کشاورزان و زندگی دهقانان داشت و این باعث شد بعدها در راه زندگی بهتر برای روستاییان تلاش کند.
تولستوی با نگاه به اندیشههای ژاک ژان روسو در زمینه اهمیت تعلیم و تربیت یک مدرسه برای بچههای دهکده به وجود آورد. در مدرسه تولستوی بچهها آرامش و شادی را تجربه میکردند. آنها حق داشتند که به مدرسه نروند و حتی وقتی در کلاس بودند به درس معلمشان گوش ندهند. در این مدرسه هیچ یک از شاگردان هیچ وقت تنبیه نمیشد. تولستوی صبحها معلم بچهها بود و عصرها با آنها بازی می کرد. او تا نیمههای شب برای دانشآموزان قصه می گفت و همراهشان آوازهای شاد و زیبا میخواند.
تولستوی بعدها با زنی به نام سوفیا ازدواج کرد که یار و همراه او شد و آثارش را برایش پاکنویس میکرد. سوفیا هشت بار از روی متن کامل جنگ و صلح را همراه با بازنویسیهای متعدد به رشته تحریر درآورد. آن زمان ماشین تایپ وجود نداشت و سوفیا این کار مهم را با دستهای خودش انجام میداد.
روحیه صمیمی و اخلاق خوب تولستوی از او یک دوست برای بقیه آدمها ساخت و البته یک نویسنده به یاد ماندنی با احساسات پاک انسانی. تولستوی در روز ۲۰ نوامبر ۱۹۱۰ درگذشت و در زادگاه خویش به خاک سپرده شد.
گشتی در کتاب
هرقدر هم که چندصد هزار آدمی، که در فضایی نه چندان کلان میزیستند میکوشیدند خاکی را که تنگاتنگ روی آن به سر میبردند از شکل بیندازند، هرقدر هم که فرش سنگ بر آن میگستردند تا چیزی بر آن نروید، هرقدر هم که علف های سر برکشیده از رخنهی سنگها را از بیخ میکندند، هر قدر هم که هوا را با دود زغال و نفت میآلودند، هرقدر هم درختان جنگل را میانداختند و مرغان و جانوران را از آن میراندند، بهار همچنان بهار بود.
0 نظر