پشتیبانی : info@bookche.ir
پیگیری سفارش : 0511823
  • "" را در عنوان کالا جستجو کن
  • "" را در زير عنوان جستجو کن
  • "" را در ناشر جستجو کن
  • "" را در مولف جستجو کن
  • "" را در مترجم جستجو کن

سرویس ارسال اکسپرس

سفر به مرکز زمین

شابک :
9786003910447
كد کالا :
99437
مولف :
مترجم :
نوبت چاپ :
4
سال چاپ :
1402
قطع :
پالتویی
نوع جلد :
گالینگور
چاپ :
ریو
تعداد كل صفحات :
347
نوع كاغذ :
تحریر
زبان متن :
فارسی
وزن (گرم) :
388
گروه سني :
بزرگسال
ابعاد :
12.5*21
2,600,000 ریال

درباره کتاب  سفر به مرکز زمین

"سفر به مرکز زمین" ماجرای سفر یک استاد زمین‌شناسی است به نام پروفسورهادویگ که پس از یافتن نوشته‌ای اسرارآمیز بر تکه پوستی کوچک مصمم می‌شود با خواهرزاده خود، هری و با راهنمایی یکی از اهالی ایسلند به نام هانس از دهانه آتشفشانی خاموش به مرکز کره زمین راه یابد .آنها به دنبال رد مردی هستند که قرن‌ها پیش از دنیا رفته و مدعی شده که به مرکز زمین رسیده و بازگشته است .آنان در این سفر با حوادث بسیار مواجه می‌شوند و زندگانی می آموزند...
گم کردن راه، تشنگی طاقت فرسا، برخورد با شیئی عجیب غریب که به وسیله موجودی الکتریکی و ناشناخته هدایت میشود، نباتات غول آسا، مبارزه مرگبار با خزندگان زیرزمینی، توفان، کشف یک فسیل و داستان برخورد با موجود زنده آدم نما از ماجراهای هیجان برانگیز این سفر پرخاطره هستند که البته پروفسور و دوستان این مردان خستگی ناپذیر از عهده آن برمی‌آیند...

 نویسنده ای رو به آینده

ژول ورن هفتاد و هفت سال (۱۹۰۵–۱۸۲۸) زندگی کرد، نزدیک به هشتاد داستان بلند و کوتاه و رساله ی پژوهشی و مقاله نوشته‌ است. شهرت او با سه داستان بلند مشهورش پنج هفته در بالن ، سفر به مرکز زمین و جزیره اسرار آمیز آغاز شد. در عصری که نویسندگان خوش قریحه و چیره‌دستی چون بالزاک ، دیکنز  ،الکساندر دوما ، تولستوی ،داستایفسکی ، تورگنیف ، فلوبر ،استاندال ، جورج الیوت ، امیل زولا و ده‌ها نویسنده نامدار دیگر زندگی می‌کردند، ژول ورن موفق شد جایگاه خود را به عنوان نویسنده  در میان این مشاهیر تثبیت کند.

 گشتی در کتاب

با این حال در حالت خواب آلودگی ،خیال کردم صدایی می شنوم. تونل غرق در ظلمات بود. با دقت بیشتری نگاه کردم و به نظرم آمد که مرد ایسلندی را دیدم که چراغ به دست داشت می رفت. چرا می رفت؟ هانس داشت مارا ترک می کرد ؟ عموجان خواب بود. خواستم فریاد بزنم . صدایم از میان لبان خشکم در نمی آمد. دوباره ظلمات شد و آخرین صداها خاموش شدند. فریاد زدم : هانس دارد مارا ترک می کند! هانس ! هانس !
آن کلمات را درون خودم فریاد می زدم. صدایی از دهانم خارج نمی شد. اما ، پس از لحظه ای وحشت ، از ظن خودم در مورد مردی که تاکنون رفتار مشکوکی از او ندیده بودم شرمگین شدم. رفتنش امکان نداشت فرار باشد. به جای اینکه برگردد ، داشت پایین می رفت. اگر اهدافی شیطانی داشت ، باید به سمت بالا می رفت و نه پایین. آن استدلال کمی آرامم کرد، و افکار دیگری در ذهنم شکل گرفت . فقط یک انگیزه مهم می توانست هانس، آن مرد خونسرد، را از جایش بلند کند. پس در حال جستجو بود؟ آیا در طول آن شب آرام، زمزمه ای شنیده بود که من متوجهش نشده بودم؟

 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر